فکر نمی کردم روزی برسد که بنویسم:من ناراحتم
فکر نمی کردم آن قدر ضعیف باشم که به همه بگویم :من امروز عصبانیم
مرتا گفت که حزب دستو داده زودتر آپ کنم. نمی خواستم این چیز ها را بنویسم اما دستور، دستور است و لازم الاجرا.
امروز سعی کردم وقتی داشتم برای عزیز ترین دوستم می نوشتم که چرا ناراحتم، جلوی گریه ام را بگیرم. چون مثل "جو" در زنان کوچک که با این که دختر بود گریه نکرد و اعتقاد داشت که یک مرد گریه نمی کند، دوست دارم مرد باشم و هرگز به خاطر مشکلات کوچک گریه نکنم. گریه نکردم، مردی کردم.
امروز تصمیم گرفتم حزب را ترک کنم. تصمیم گرفتم برگردم به جنگل های آفریقا. شاید بتوانم بین آن زندگی وحشی، آرامشی را که به دنبالش می گردم پیدا کنم. آرامشی که مردم صلح طلب قرن بیستم نه معنی اش را فهمیده اند و نه سعی کرده اند بفهمند. مردمی که با یک مشت شعار زندگی می کنند و از آرامشی که در دل زندگی وحشی من موج می زند بویی نبرده اند.
من حالا آن جنگجوی تیر و کمان به دستی هستم که در آپارتمان خود در سعادت آباد نشسته ام و با اینترنت پر سرعت و بی سیمی که حتی دستشویی وحماممان را هم پوشش می دهد، برای مردم قرن بیست و یکم می نویسم که از اصل خود دور شده ام. که باید برگردم به آن چیزی که بوده ام. باید حزب، شهر، اینترنت، اطرافیان و هر چیز دیگری که مرا از اصل خود دور کرده رها کنم و با یار وفادار خود، به جنگل ها بروم. شاید در جنگل بتوانم با تیر و کمانم به آن آرامشی برسم که همیشه به دنبالش بوده ام.
من جنگجوی دلشکسته ای هستم که اطرافیانش به او خیانت کرده اند و تنها یک یار وفادار برایش باقی مانده. کسی که نه سال وفاداری خود را ثابت کرد و امروز وقتی با دلی غم آلود برایش می نوشتم که چه قدر بعضی ها دلم را شکسته اند، سعی می کردم به این دل خوش باشم که او حتی در جنگل های آفریقا هم مرا تنها نمی گذارد.
پس ای کسانی که این نوشته را می خوانید، بدرود. دعای خیرتان را بدرقه راهم کنید و فراموش نکنید که روزگاری جنگجویی دلشکسته و تیر و کمان به دست با تک یار وفادار خود این شهر پر هیاهو را به مقصد آرامش خقیقی ترک کرد.
...
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]